معامله

خاچيك خاچر

معامله


خاچيك خاچر

تهران 24 ديماه 1381
جواني كه به آقاي سوكراتيان نزديك مي شد قد بلندي داشت، لاغر اندام و نحيف بود، طول موهاي حنايي شانه نكرده‎اش به دو انگشت مي رسيد. روي گونه راستش، تا زير چانه درست بموازات دماغش جاي زخم عميقي بود. كفشهاي نرم ورزشي، كهنه و رنگ پريده پاش بود، پيراهن آستين كوتاه و شلوار وصله دارش هم عمر خودشان را كرده بودند. توي دستش ساك ورزشي يي بود كه دسته هاي غيرعادي بلندي داشت و وقت راه رفتن هر آن احتمال كشده شدن آنها بر روي زمين مي رفت. سوكراتيان جلوي كيوسك روزنامه‌فروشي ايستاده بود و نمي‌توانست تصميم بگيرد كه كدام روزنامه را بخرد. بعقيده او همه روزنامه ها شكل همند با همان «حوايج و همان روايج». جوانك كه حداكثر بيست سال داشت. چشمانش برق وحشتناكي مي زدند. با شتاب به آقاي سوكراتيان كه از شك و ترديد فراوان كمي هم هول كرده بود نزديك شد و پرسيد:
ـ آزادي از اينطرف مي رن؟ - و با دست بطرف راست نشان داد. و سوكراتيان كه همانطور هم از پيدا شدن ناگهاني جوانك، از حركتها و رفتار غيرعادي و همچنين از ناراحتي نمايانش كلي تعجب كرده بود، از اين سؤال او بيشتر تعجب زده شد و قاطعانه گفت:
ـ از اون طرف هرگز به آزادي نمي‎رسي!
برق چشمان جوانك چندين برابر شد. با حركتي ناراحت ساك دستي اش را به گردنش انداخت، چشمانش را هم آورد. لبهايش كه انگار داشتند براي يك گفتگوي زيرلب تكان مي خوردند از حركت بازايستادند.
ـ من روزنامه‎اي مي خوام كه بيشترين آگهي ها و اعلانات را داشته باشد. من دنبال خريد رنوي دست دوم سرحال هستم.
روزنامه فروش كه به آقايي كه قبل از سوكراتيان پيشش آمده بود. همش دو نخ سيگار فروخته بود، پول دريافت كرده را با اكراه بداخل كارتوني كه جلويش گذاشته بود پرت كرد و كشان كشان و با بي‎ميلي كامل خودش را از كيوسك به بيرون كشيد، بطرف چپ چرخيد، به پشت كيوسك رفت و از ميان توده‎هاي درهم ريخته روزنامه ها كه هنوز وقت نكرده بود بچيندشان، يكي را بيرون كشيد و آورد داد دست آقاي سوكراتيان.
يواش ـ يواش مي خواست صبح بشه. عبور و مرور آدمها و ماشينها داشت زياد مي‎شد. خورشيد هم شايد بزودي طلوع مي كرد.
جوانك ساك دستيش را از شانه چپ به شانه راستش پرت كرد، كمي درجا قدم زد و در حاليكه سرش را مي خاراند، گفت:
ـ ولي من بايد تا دو ساعت ديگر به آزادي برسم.
و آقاي سوكراتيان فكر كرد «حتماً مي خواد به ترمينال غرب برود». جوانك كلمات را آنقدر تند ادا مي‎كرد چشمان ريزش را آنقدر تند ـ تند باز و بسته مي كرد كه سوكراتيان مطمئن شده بود كه اگر بخواهد قلم و كاغذ در بياورد و راه را برايش شرح بدهد، او هرگز صبر نخواهد كرد. روزنامه را بدست گرفت، ضميمه آگهي ها و اعلانات را كه بمراتب ضخيمتر از خود روزنامه بود، از داخل آن بيرون كشيد و بقيه را جلوي كيوسك گذاشت و با خود گفت «هر كي مي‎خواد بخونه بزار برداره، ما كه از خيرش گذشتيم!». جوانك باز هم نزديك تر رفت، باز هم ساكش را از اين شانه به آن شانه پرت كرد، باز هم كمي در جا قدم زد، آقاي سوكراتيان گفت:
ـ آن پل را كه مي‎بيني ـ و با دست بسوي پل پهن و طويلي كه حدود دويست متر آنطرفتر قرار داشت اشاره كرد ـ وقتي از زير آن رد شدي بپيچ دست راست، صدمتري از بين چمنهاي خشك برو، و آنجا سربزرگراه سوار تاكسي شو.
ـ ولي من پياده بايد برم.
و اين سخنان را جوانك آنقدر سفت و آنقدر مطمئن گفت كه از فكر سوكراتيان ابداً هم نگذشت كه او اينهمه راه را پياده چگونه طي خواهد كرد. و بدون درنگ به چشمان جوانك خيره شد و گفت:
ـ همان بزرگراه را بگير و برو بطرف غرب. ـ و باز هم جوانك با لحن مطمئن خاص خود پرسيد:
ـ بنظر شما چقدر راهِ؟ ـ سوكراتيان بي درنگ گفت:
ـ با اين قدمهايي كه تو برمي داري يك ساعت هم نميشه. ـ و خنديد.
جوانك باز هم شانه ساكش را عوض كرد. شلوارش را كه بدون كمربند و به اندازه محسوسي گشاد بود بالا كشيد و انگار كه مي خواست شلوارش را نگه دارد، دست راستش را كرد توي جيبش، چشمانش را بنوعي جمع كرد و چهره اش را درهم كرده پرسيد:
ـ ساعت چنده؟
آقاي سوكراتيان مچ دستش را بالا برد و ساعتش را جلوي چشمان او گرفت. جوانك در تاريكي سپيده دم با چشماني كاملاً جمع كرده نگاهي بساعت انداخت. گفت:
ـ الان درست يك ساعت و هفده دقيقه است كه من دارم بطرف آزادي ميرم.
و آقاي سوكراتيان خودش هم نگاهي به ساعتش انداخت. چند دقيقه اي از پنج گذشته بود.
ـ پسر جان چنان مي گويي بطرف آزادي دارم ميرم، انگار از زندان مرخص شده باشي.
و با صداي بلند خنديد. پسرك پرسيد:
ـ گفتيد بطرف غرب؟ ـ و بدون آنكه منتظر جواب بماند برگشت بطرف پل. و بدون توجه به ماشينهايي كه در دمهاي نخست سپيده با غرش وحشتناك موتورها، پروازوار طول خيابان را طي مي كردند، خود را به آنطرف خيابان رساند و بطرف پل رفت. آقاي سوكراتيان كه هنوز آنطور كه بايد و شايد از خواب بيدار نشده بود يكهو از جا پريد و داد زد:
ـ آهاي پسر، وايستا ببينم! وايسا. ـ و خودش را زد به خيابان و رد شد.
جوانك با اكراه وايساد، برگشت و رو كرد بطرف صدا. آقاي سوكراتيان بسرعت به او رسيد و اسكناسهايي را كه سر راه با عجله از كيف پولش بيرون كشيده بود بطرف او دراز كرد.
- بيا پسر، بگير. سر راه هستي، بگير!
چهره جوانك بهم ريخت. چشمهاي ريزش زير چين و چروك جمع شده صورت ناپديد شدند.
ـ متشكرم. حدث جنابعالي كاملاً درست است. من فقط پول اتوبوس دارم. ولي خيلي خيلي معذرت مي خوام، من گدا نيستم. و آقاي سوكراتيان با لحن رنجيده اي گفت:
ـ كي گفت كه من مي خوام به گدا پول بدم. تو حتماً به ماشين نيازي داري، براي اينكه از اينجا تا آزادي حداقل پنج ساعت راهِ. خواهش مي كنم، بردار. من آدرسم را به تو مي دهم هر وقت خواستي و برايت مقدور بود، پس بده. ـ حالا سوكراتيان دست جوانك را در دست خودش گرفته بود و آن را
مي‎ فشرد.
تصميم جواك غير قابل تغيير بود. يكي دوبار ساك را از اين شانه به آن شانه پرت كرد، شلوارش را كه باز هم پايين آمده بود بالا كشيد و در حاليكه مجدداً سرش را مي خاراند، گفت:
ـ جنابعالي نمي دانيد كه هفت سال دور بودن از خانواده چه معنايي دارد.
جوانك اين حرفها را با قاطعييت هر چه تمامتر گفت، دستش را از توي دست آقاي سوكراتيان بيرون كشيد و مثل مرغي كه از قفس جهيده باشد از جا كنده شد. آقاي سوكراتيان در يك سعي آخر دنبال او دويد. جوانك براي آخرين بار ايستاد چشمانش را به چشمهاي آقاي سوكراتيان دوخت و گفت:
ـ هم سلولي من مريض بود، هر چه داشتم براي اون گذاشتم.
برگشت و شروع به دويدن كرد.
آقاي سوكراتيان ديگر بيخودي سعي مي كرد خودش را به او برساند. او با صداي بلند و با لحن رنجيده اي پشت سر جوانك داد زد:
ـ پسر جان پشيمان ميشي! بردار! اينكه چيزي نيست. ـ ولي جوانك ديگر آنقدر از او دور شد كه صداي آقاي سوكراتيان در هياهوي كوچه بيدار شده بگوش او نمي رسيد. او در ميان صفهاي ماشينها و در هياهوي غرش موتورهاي آنها گم شده بود.
آقاي سوكراتيان برگشت. از كنار كيوسك روزنامه فروشي گذشت و سوار ماشينش شد. در اين لحظه او معامله ماشين را فراموش كرده بود و فقط به يكدندگي جوانك مي انديشيد.
از آگهيهاي آنروز چيزي گير آقاي سوكراتيان نيافتاد. هر جا زنگ زد گفتند «بفروش رفته!»
روز بعد براي ايجاد تنوع آقاي سوكراتيان روزنامه عصر را ترجيح داد. گرفت و بنا به تقاضاي همسرش آنرا كاملاً به خانه برد. جوانك ديروزي تمام روز ذهن او را مشغول كرده بود. «بطرف آزادي مي رفت. نمي خواست سوار ماشين شود.»
و وقتي به خانه رفت و كپه روزنامه را نشان زنش داد از خوشحالي او خودش هم خوشحال شد و با خنده گفت:
ـ كاغذاش هم كلي بزرگند، عالي براي سبزي و شيشه پاك كردن!
و حالا او داشت قهوه مي خورد و روزنامه را ورق مي زد. يك احساس غير قابل بياني او را واداشته بود تا آنروز تمام روزنامه را نگاه كند. «پول را قبول نكرد. حماقت محض! حال خدا مي داند در كدام گوشه اين مملكت، در آغوش خانواده ...» و همينطور با زير نظر گذراندن تيتر درشت صفحات آقاي سوكراتيان به صفحه مورد علاقه خودش يعني صفحه «حوادث» رسيد. جرعه آخر قهوه را هم خورد و شروع به خواندن حوادث كرد. زير صفحه عكسي چاپ شده بود. چشمهاي آقاي سوكراتيان از روي چند «حادثه» گذشت و به ته صفحه، آنجا كه عكس رنگي چاپ شده بود رسيد. آنجا جسد خون آلودي بتصوير كشيده شده بود. قلب آقاي سوكراتيان لرزيد. فكر كرد كه شايد يكي از بستگان نزديكش كشته شده است. احساس غير قابل وصفي او را بسوي اين گزارش مي كشيد. توي قلبش طوفان شديدي برپا شده بود. زل زد به جسد و بدون اينكه متن آنرا خوانده باشد، او را شناخت. چشمانش به سياهي رفت. همانطور كه نشسته بود سرش گيج رفت. باز هم نگاه كرد و هيجي كنان خواند.
ـ خودش.
زير لب شروع به صحبت كرد. نفسش بند آمده بود. زنش سراسيمه سؤال كرد:
ـ كيه، چي شده؟
ـ جوانك ديروزيه. همان كه تعريف كردم. آن جوان يكدنده كه پاي پياده بسوي آزادي مي رفت. آقاي سوكراتيان داشت نفسش بند مي آمد. سقف اطاق داشت سقوط مي كرد و بر روي شانه هاي او فرود مي آمد.
جوانك را يك ماشين باري زير گرفته بود.
توي گزارش آمده بود كه جوانك در سن دوازده سالگي در دعوايي كه در دهشان، بين اعضاي خانواده‎شان بوجود آمده بود دايي خودش را بقتل رسانده و خودش هم بشدت زخمي شده بود. دوران زندانش سپري شده بود و او داشت بخانه باز مي گشت.
آنروز ديگر براي آقاي سوكراتيان روز معامله نبود او روزنامه را بست و آنرا بالاي كابينت آشپزخانه گذاشت.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30210< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي